پـــیـونـــد خـــــــــــربـــــــــزه

♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦ ♦

 

اشنا شد

دوست شد

ابجی شد

نفس شد

زندگی شد

عشق شد

خانوم شد

کره بز شد

.... این داستان ادامه دارد

چهار شنبه 19 اسفند 139420:43عـلـAtefeـی

من به رنگ خاصی علاقه ندارم چون هر رنگی جای خودش کاربرد داره

غذا هم نمیشه گفت فقط یه غذا چون همه غذاها دوست دارم اما تنوع میخوام طول هفته هر روز یه غذا فقط هم دست پخت مامانم دلم برا دست پختش تنگ میشه

سیاوش واقعا از ته دل میخونه کیف میکنم از صداش داد میزنه از ته دل

تیپ که مجلسی بیشتر اما اسپورت هم خوبه بجاش ولی

اصلا نخوندم اما دوست دارم همه کتابای عمرانی رو بخونم

پلنگ صورتی موش گربه ابتدایی بودم هر روز صبح میدیدم بعد میرفتم مدرسه

اخراجی ها  خیلی باحال بود

زندگی خوبه در کل اما یه موقع هایی خسته میشی که اونم بستگی بخودت و اطرافیانت داره

دختر ساده مهربون خوبیه و زرنگ

اره همونه فقط شبیه کره بز شده

احساس میکنم فقط حرف خودت قبول داری البته تو این سنت منم اینجوری بودم خوب میشی

پاک بودن برمیداشتم که دیگه از دستش دادم

نه اصلاا بوده خوندم یادم رفته جواب بدم یا کار داشتم یا اون لحظه رفتم تو یه برنامه دیگه

فهیمه که بچه بودم اون موقع  ازدواج کرد شبیه کابوس شد

اصلااا چرا من نمیتونستم کسی دوست داشته باشم

چقد سرکار گزاشتم دخترا مردم رو البته چرت بود

نه حرفی نداشتم

یه زندگی بدون هیچ قصه در کنار تو

اون موقه بشه دوست دارم با هم انتخاب کنیم

اولش گریه میکنم مثل الان که بهش فک کردم اشک جمع شد

عشق یه جمله نیست که بگم

 

اره بعضی موقع ها مجبور میشی شرایط کاری میکنه دروغ بگی

اما بستگی به دروغ داره که اینم خیلی کم پیش میاد

ولی هر چی فک میکنم حرفی ندارم که بخوام بهش فکر کنم

خریت محضه یه نفرو انقد بخوای بعد بهش دروغ بگی این یعنی مسخره کردن خودت

 

در حدی که بگی فردا بیا پیشم پا میشم میام

 

 

چرا انقد دوست دارم اخه کره بز

چرا اخه این همه دختر

دلم میخواد گازت بگیرم

به امید اون روزی اینا رو کنار هم بخونیم منم گاز بگیرم از لپت

جمعه 7 اسفند 139421:28عـلـAtefeـی